شماره ٤٣١: گاه تاريک است و گه روشن سراي اين جهان

گاه تاريک است و گه روشن سراي اين جهان
غم مخور چون اهل دنيا از براي اين جهان
گر نواي آن جهان داري بيا خوش وقت باش
بي نوا باشي اگر جوئي نواي اين جهان
اعتمادي نيست اي ياران بر اين دنياي دون
عاقبت بيگانه گردد آشناي اين جهان
بگذر از حرص جهان راه خطا ديگر مرو
خود که مي يابد صوابي از خطاي اين جهان
دايما خر بنده اي باشد که آمد شد کند
هر که افتد همچو خواجه در قفاي اين جهان
مي دهد عمر عزيز خويش بر باد هوا
باد پيمائي که گردد در هواي اين جهان
محنت آبادي خرابي خاکداني ناخوشي
بي خبر نامش نهد دولت سراي اين جهان
از بلاي عاشقي چون کار ما بالا گرفت
فارغيم از مبتلا و از بلاي اين جهان
نعمت الله دنيي و عقبي نخواهد از خدا
آن جهان هرگز نمي جويد چه جاي اين جهان