شماره ٤٢٩: من به او زنده توئي زنده به جان

من به او زنده توئي زنده به جان
اين چنين زنده نباشد آنچنان
نوش کن آب حيات معرفت
تا چو خضر زنده ماني جاودان
صورت نقشي که آيد در نظر
چون خيال اوست بر چشمش نشان
ساقيم مست است و جام مي بدست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دريا نزد ما هر دو يکي است
يک حقيقت در ظهور است اين و آن
جمله اشياء نشان نام اوست
گرچه او را نيست خود نام و نشان
گفته سيد حيات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان