شماره ٤٠٥: اگر گويم که نيکويم مکن عيبم که من اويم

اگر گويم که نيکويم مکن عيبم که من اويم
چنان مستم که از مستي نمي دانم چه گويم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مگر گم کرده ام خود را که خود را باز مي جويم
اگر نه ساقي مستم چرا جوياي رندانم
وگرنه ذوق مي دارم چرا ميخانه مي پويم
امير مي فروشانم که رندانم غلامانند
امير حضرت جانم که شاهانند انجويم
نکو آئينه اي دارم که حسن او در آن پيداست
بدي من مگو عاقل اگر گويم که نيکويم
خيال غير اگر بينم که نقشي مي زند بر آب
به آب ديده ساغر خيالش را فرو شويم
اگر يار خوشي جوئي که با وي صحبتي داري
بيا و نعمت الله جو درين دوران که من اويم