شماره ٤٠١: حالي است مرا با مي و مستان که چه گويم

حالي است مرا با مي و مستان که چه گويم
رازي است ميان من و رندان که چه گويم
بزمي است ملوکانه و ساقي که چه پرسي
من عاشق سرمست و حريفان که چه گويم
چون بلبل سودازده در گلشن عشاق
آورده ام اين صوت به دستان که چه گويم
هر نقش خيالي که مرا در نظر آيد
گويم که بگوئيد به جانان که چه گويم
از روز ازل عاشق و مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدانسان که چه گويم
خود خوشتر ازين قول که گفتم نتوان گفت
ذوقي است درين گفته مستان که چه گويم
گنج ار طلبي کنج دل سيد ما جو
نقدي است درين گوشه ويران که چه گويم