شماره ٣٧٧: ما سلطنت فقر به عالم نفروشيم

ما سلطنت فقر به عالم نفروشيم
يک جام شرابي به دو صد جم نفروشيم
در کوي خرابات مغان همدم جاميم
هرگز به بهشت ابد اين دم نفروشيم
گوئي که بخر جنت شادي به غم عشق
شادي تو نگهدار که ما غم نفروشيم
دردي است دلم را که به درمان نتوان داد
زخمي است در اين سينه به مرهم نفروشيم
بسيار فروشيم مي ذوق وليکن
يک جرعه به جاني است جوي کم نفروشيم
گفتيم فروشيم يکي جرعه به جاني
سودا مکن اي خواجه که آن هم نفروشيم
يک لحظه حضوري و دمي صحبت سيد
گر زانکه دهد دست به عالم نفروشيم