شماره ٣٦٤: خيزيد که تا جام شرابي به کف آريم

خيزيد که تا جام شرابي به کف آريم
اين يک دو نفس عمر بضايع نگذاريم
يک دم که از ما فوت شود بي مي و معشوق
شک نيست که آن دم ز حياتش نشماريم
هر جام پر از مي که بيابيم بنوشيم
با هم نفسي عمر عزيزش بسر آريم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
اميد که بر خاک در او بسپاريم
بزمي است ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشيم در اينجا بچه کاريم
آن عهد که با ساقي سرمست ببستيم
تا روز قيامت به همان عهد و قراريم
روشن شده از نور رخش ديده سيد
خوش نقش خيالي است که بر ديده نگاريم