شماره ٣٥٠: ما ز مي شوق عشق عاشق و مست آمديم

ما ز مي شوق عشق عاشق و مست آمديم
بر سر کوي مغان باده پرست آمديم
پيشتر از اين ظهور خورده شراب طهور
ساقي ما گشته حور ز آن همه مست آمديم
چونکه بيامد چو جان دوست در آن لامکان
گفت به ما اين زمان بهر نشست آمديم
اين دل ما خوش شده چونکه رسيد اين خبر
چند روي در بدر جام به دست آمديم
چونکه درون دلم گشت نهان دلبرم
گفت به ما اين زمان دست به دست آمديم
ساغر و ساقي ما جمله توئي والسلام
عشق بگويد تمام جمله ز هست آمديم
دوست در آن يک چله کرده چنين غلغله
جمله در آن سلسله جرعه پرست آمديم
هر سحري آن نگار برد مرا نزد يار
کرد مرا بي قرار نيست ز هست آمديم
سيد دريا شکاف شست فکنده به بحر
از طلب عشق او جمله بشست آمديم