شماره ٣٤٨: تا مجرد از دل و از جان شديم

تا مجرد از دل و از جان شديم
همنشين و همدم جانان شديم
همچو قطره بهر يک دردانه اي
غرقه درياي بي پايان شديم
از خيال روي يار خويشتن
همچو زلفش بي سرو سامان شديم
تا که پيدا شد جمال عشق دوست
ما بخود در خود ز خود پنهان شديم
از براي گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ويران شديم
جان و دل در کار عشقش باختيم
لاجرم ما جمله تن چون جان شديم
تا خبر از زلف و رويش يافتيم
بي خبر از کفر وز ايمان شديم
گرد نقطه مدتي گشتيم تا
نقطه پرگار اين دوران شديم
سيدي چون از ميانه بر فتاد
آنچه مي جستيم کلي آن شديم