شماره ٣٣٦: دل در آن زلف پر شکن بستيم

دل در آن زلف پر شکن بستيم
لاجرم باز توبه بشکستيم
مدتي عقل دردسر مي داد
عشق آمد ز عقل وارستيم
خلوت ديده را صفا داديم
با خيال نگار بنشستيم
ما ز خود فاني و به او باقي
ما به خود نيست و به او هستيم
جان ما راست ذوق پيوسته
جان به جانان خويش پيوستيم
عقل مخمور را چه کار اينجا
ما حريفان رند سرمستيم
بندگانه به خدمت سيد
کمري بر ميان جان بستيم