شماره ٣٣٤: باز ساز عشق را بنواختيم

باز ساز عشق را بنواختيم
کشتي دل در محيط انداختيم
عارفانه خلوت خالي دل
با خداي خويشتن پرداختيم
ما چو دريائيم و خلق امواج ما
لاجرم ما با همه در ساختيم
تيغ مستي بر سر هستي زديم
ذوالفقار نيستي تا آختيم
اسب همت را ازين ميدان خاک
بر فراز هفت گردون تاختيم
عارف هر دو جهان گشتيم ليک
جز خدا والله دگر نشناختيم
نعمت الله را نموديم آشکار
عالمي را از کرم بنواختيم