شماره ٣٢٨: مدتي شد که به جان با تو در آميخته ايم

مدتي شد که به جان با تو در آميخته ايم
در سر زلف دل آويز تو آويخته ايم
جوي آبي که روان در نظرت مي گذرد
آب چشم است که ما بر گذرت ريخته ايم
پرده ديده ما در نظر ما به مثل
شعر بيزي است به آن خاک درت بيخته ايم
به خيالي که خيال تو نگاريم به چشم
هر زمان نقش خيالي ز نو انگيخته ايم
تا که دربند سر زلف تو دل دربند است
با تو پيوسته و از غير تو بگسيخته ايم
گوشه خلوت ميخانه مقامي امن است
ما درين خانه از آن واسطه بگريخته ايم
نعمت الله مي صاف است در اين جام لطيف
ما به جان با مي و جامش بهم آميخته ايم