شماره ٣٢٢: در خرابات مغان مست و خراب افتاده ايم

در خرابات مغان مست و خراب افتاده ايم
توبه بشکستيم و ديگر در شراب افتاده ايم
در خيال آن که بنمايد خيال او به خواب
نقش بستيم آن خيال و خوش به خواب افتاده ايم
دل به دست زلف او داديم و در پا مي کشد
لاجرم چون زلف او در پيچ و تاب افتاده ايم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده مي رود
ما چنين تشنه ولي در غرق آب افتاده ايم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب افتاده ايم
سيد رنديم و با ساقي حريفي مي کنيم
بر در ميخانه مست و بي حجاب افتاده ايم
بر سر کوي محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان داده ايم و بي حساب افتاده ايم