شماره ٣١٢: دردمنديم و به اميد دوا آمده ايم

دردمنديم و به اميد دوا آمده ايم
مستمنديم و طلب کار شفا آمده ايم
از در لطف تو نوميد نگرديم که ما
بي نوايان به تمناي نوا آمده ايم
ما گدائيم و تو سلطان جهان کرمي
نظري کن به اميد شما آمده ايم
دل فدا کرده و جان داده و سربرکف دست
تا نگوئي که به تزوير و ريا آمده ايم
اين چنين عاشق و سرمست که بيني مارا
نيست حاجت که بگويم ز کجا آمده ايم
ما اگر زاهد سجاده نشينيم ،نه رند
بر سر کوي خرابات چرا آمده ايم
سيد بزم خرابات جهان جانيم
بندگانيم، به درگاه خدا آمده ايم