شماره ٣٠٢: عاشق و مستم به کوي مي فروشان مي روم

عاشق و مستم به کوي مي فروشان مي روم
ساقي رندم بسوي باده نوشان مي روم
کوزه اي مي دارم و رندانه مي گردم روان
عقل را بگذاشتم نزديک مستان مي روم
نقطه اي در دايره بنموده خوش دوري تمام
من که پرگار ويم بر گرد گردان مي روم
سايه نور خدايم مي روم از جا به جا
يا چو خورشيدم که در عالم بدانسان مي روم
گر نباشد صومعه ميخانه خود جاي من است
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان مي روم
ناله زارم شنو کاين ناله از درد دل است
درد دل بردم بسي اين دم به درمان مي روم
گوئيا من جامم و در دور مي گردم به عشق
لب نهاده بر لب دلدار و بوسان مي روم
الصلا اي عاشقان با من که همره مي شود؟
بلبل مستم روان سوي گلستان مي روم
جام مي شادي جان نعمت الله مي خورم
با حريفان خوش روان در خلوت جان مي روم