شماره ٢٩٥: به عشق چشم بيمارت دلم بيمار مي بينم

به عشق چشم بيمارت دلم بيمار مي بينم
ولي از نوش سيراب لبت تيمار مي بينم
هميشه چشم سرمست تو را مخمور مي يابم
ولي در عين سرمستي خوشي هشيار مي بينم
لب لعلت چو مي بوسم حديثي باز مي گويم
از آن طوطي نطق خود شکر گفتار مي بينم
نهال سرو بالاي ترا بر ديده بنشانم
چه بخت است اين که چشم خويش برخوردار مي بينم
به عالم هر کجا حسن خوشي زيبا که مي يابم
خيال عکس خورشيد جمال يار مي بينم
ببين بي روي جانانه چه باشد حال جان و دل
چو بي گل خاطر بلبل چنين افکار مي بينم
چو سيد صوفئي صافي که بود او ساکن خلوت
ز عشقت بر سر ميدان نشسته زار مي بينم