شماره ٢٩٤: درد دل آمد که درمانت منم

درد دل آمد که درمانت منم
سوز جان آمد که جانانت منم
چشم مست آمد که دينت مي برم
کفر زلف آمد که ايمانت منم
شد پريشان زلف او بر روي او
گفت مجموع پريشانت منم
پادشاهي با گداي خويش گفت
نقد گنج کنج ويرانت منم
مطرب عشاق مي گويد به ساز
بلبل مست گلستانت منم
ساقي سرمست و جام مي به دست
آمده ، يعني که مهمانت منم
گفتمش سيد غلام عشق تست
گفت هستي بنده، سلطانت منم