شماره ٢٨٣: چنان سرمست و شيدايم که پا از سر نمي دانم

چنان سرمست و شيدايم که پا از سر نمي دانم
دل از دلبر نمي يابم مي از ساغر نمي دانم
برو اي عقل سرگردان ز جان من چه مي جوئي
که من سرمست و حيرانم بجز دلبر نمي دانم
شدم از ساحل صورت بسوي بحر معني باز
چه جاي بحر و بر باشد بجز گوهر نمي دانم
دلم عود است وآتش عشق و سينه مجمر سوزان
ز ذوق سوختن عودم در اين مجمر نمي دانم
من آن داناي نادانم که مي بينم نمي بينم
از آن مي گويم از حيرت که سيم از زر نمي دانم
چو ديده سو به سو گشتم نظر کردم به هر سوئي
بجز نور دوچشم خود در اين منظر نمي دانم
زهر بابي که مي خواهي بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولي دفتر نمي دانم
برآمد نور سبحاني چه کفر وچه مسلماني
طريق مؤمنان دارم ره کافر نمي دانم
به جز ياهو ويا من هو نمي گويم به روز و شب
چه گويم چونکه درعالم کسي ديگر نمي دانم
نديم بزم آن ماهم حريف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمي دانم
هم او صورت هم او معني هم او مجنون هم او ليلي
به غير از سيد و ياران شه وچاکر نمي دانم