شماره ٢٧٨: با سر زلف بتي باز درافتاد دلم

با سر زلف بتي باز درافتاد دلم
لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم
مجمع اهل دلان زلف پريشان من است
مکنم عيب در اين جمع گر افتاد دلم
چه کنم مجلس عشق است و حريفان سرمست
خاطرم يافت چنين بزم و درافتاد دلم
دوش دلدار کرم کرد و دلم را بنواخت
باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم
ناظر اويم ومنظور من اندر نظر است
نورچشم است که روشن نظر افتاد دلم
پرده دل که حجاب دل و دلدار بود
خوش برافتاد از آن روکه برافتاد دلم
سيد ما خبري کرد ز حال دل خويش
زان خبر مست شد و بي خبر افتاد دلم