شماره ٢٧٢: پيرهن گرکهنه گردد يوسف جان را چه غم

پيرهن گرکهنه گردد يوسف جان را چه غم
ور دهي ويران شود درملک خاقان را چه غم
کدخدا باقي است، گرخانه شود ويران چه باک
جان به جانان زنده است، گر تن رود جان را چه غم
خم مي درجوش و ساقي و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حريفان را چه غم
بت پرستي گر برافتد، بت چه انديشد از آن
ور بميرد بنده اي بيچاره، سلطان را چه غم
گر نباشد آينه آئينه گر را عمر باد
ورنماند سايه اي خورشيد تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم ديگر شود
گنج معني يافتم ز افلاس ياران را چه غم
باده وحدت به شادي نعمت الله مي خورد
از خمار کثرت معقول مستان را چه غم