شماره ٢٥٨: شمع دل هر نفسي زآتش دل برگيرم

شمع دل هر نفسي زآتش دل برگيرم
همچو پروانه به عشق آيم و در برگيرم
تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع
از سرم تا به قدم سوزد وخوش درگيرم
من که بيمار توام گر قدمي رنجه کني
باز خوش دل شوم و زندگي از سر گيرم
دامن دولت وصل تو اگر دست دهد
دل فدا کرده وجان داده به بر درگيرم
گر حجاب است ميان من و تو جان عزيز
حکم فرما که روانش ز ميان برگيرم
مدتي شد که ره عقل همي پيمودم
وقتش آمد که ز عشقش ره ديگر گيرم
همچو سيد به سراپرده ميخانه روم
ترک اين زهد ريائي مکرر گيرم