شماره ٢٣٧: تا جمالش ديده ام حيران شدم

تا جمالش ديده ام حيران شدم
همچو زلفش بي سروسامان شدم
آفتاب حسن او چون رو نمود
من چو سايه از ميان پنهان شدم
جام درد درد عشقش خورده ام
مبتلاي درد بي درمان شدم
مطرب عشاق شعري خوش بخواند
من به ذوق آن غزل رقصان شدم
در خرابات فنا مست و خراب
همدم ساقي مي خواران شدم
نقد گنج عشق او دارم از آن
ساکن کنج دل ويران شدم
بنده سيد شدم از جان و دل
در دو عالم لاجرم سلطان شوم