شماره ٢٢٤: در خرابات عشق سرمستم

در خرابات عشق سرمستم
از ازل بود تا ابد هستم
اين سعادت نگر که دستم داد
کمري بر ميان او بستم
بر لبم لب نهاد بوسه زدم
جان به جانان به ذوق پيوستم
نورچشم است درنظر دارم
نظري کن به چشم سرمستم
بر در مي فروش رندانه
با حريفان خويش بنشستم
چشم سرمست او چو مي نگرم
زان نظر همچو چشم او مستم
عقل مخمور دردسر مي داد
شکر گويم که رفت و وارستم
نعمت الله رسيد مستانه
ساغر مي نهاد در دستم