شماره ٢٢١: رفتم به در از خانه به ميخانه نشستم

رفتم به در از خانه به ميخانه نشستم
آن توبه سنگين به يکي جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن اي عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غير يکي را چو نديدم
شک نيست که من غير يکي را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنينم
از روز ازل تا به ابد عاشق مستم
در خواب گرفتم سر دستي که چه گويم
خوش نقش خيالي است که افتاد به دستم
گفتند که در کوي خرابات حضوري است
برخاستم و رفتم وآنجا بنشستم
سيد کرمي کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست به بستم