شماره ٢١١: تاگلي از گلستانش چيده ام

تاگلي از گلستانش چيده ام
برلب غنچه بسي خنديده ام
ماه درچشمم نمي آيد تمام
کافتاب حسن او را ديده ام
هرکجا جام مئي آمد به دست
شادي او خوش خوشي نوشيده ام
تا توانستم به عشق عاشقان
در طريق عاشقي کوشيده ام
ز آتش عشقش چو خم مي فروش
نيک مستانه به خود جوشيده ام
رندم و رندان مريدان منند
پيرم و رندي بسي ورزيده ام
مي نمايد نعمت الله همچو نور
گرچه از چشم همه پوشيده ام