شماره ١٩٣: اگر ذوق خوشي خواهي حريفي کن دمي با دل

اگر ذوق خوشي خواهي حريفي کن دمي با دل
وگر جانانه مي جوئي فداکن جان خود با دل
توچون پروانه اي اي عقل و ما چون شمع و عشق آتش
ترا دامن همي سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتي و من ملاح
زهي گوهر زهي کشتي زهي ملاح دريا دل
خرابات است و رندان مست و ساقي جام مي بر دست
بهاي جرعه اي صد جان چه مقدار است اينجا دل
به اميدي که در غربت به کام دل رسد روزي
غريبي مي کشد دايم ندارد ميل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
وگرنه عشق او بودي نبودي هيچ با ما دل
حريف نعمت اللهم که مير مي پرستان است
چه خوش رندي که از ذوقش شود سرمست جانا دل