شماره ١٧٢: بيا که عاشق مستيم و همدمان موافق

بيا که عاشق مستيم و همدمان موافق
بيار جام شرابي بده به عاشق صادق
دواي صاف نخواهيم درد درد بياور
که جان خسته ما راست درد درد موافق
حضور شاهد غيب است و سرخوشان موحد
سخن ز وحدت ما گو مگو حديث خلايق
امير بزم جهانيم و شاه ما ساقي است
چه جاي ليلي و مجنون چه قدر عذرا و وامق
براي ديدن يار است ديده ها همه بينا
ز بهر ذکر حبيب است زبان ماهمه ناطق
اگر نه مرد مجازي نگر که از ره تحقيق
حقيقت همه حق است نزد اهل حقايق
درون خلوت سيد وثاق اوست هميشه
اگرچه نيست خرابي ورا نشيمن لايق