شماره ١٦٣: بيا اي نور چشم ما و خوش بنشين بجاي خويش

بيا اي نور چشم ما و خوش بنشين بجاي خويش
منور ساز مردم را و هم خلوتسراي خويش
به هجرت مبتلا گشتم به وصلت آرزومندم
چه باشد گر به دست آري رضاي مبتلاي خويش
به غير از ساقي رندان ندارم آشنا ديگر
شدم از عقل بيگانه به عشق آشناي خويش
بيا اي مطرب عشاق و ساز بي نوا بنواز
دل ما يک دمي خوش کن به آواز نواي خويش
دواي درد دل درد است و مي نوشيم روز و شب
که دارد در همه عالم ازين خوشتر دواي خويش
به تيغ عشقت ارکشته شوم شکرانه جانبازم
غنيمت دانم اين دولت نجويم خونبهاي خويش
تو سلطاني به حسن امروز و سيد بنده جاني
کرم فرما به لطف امروز و بنواز اين گداي خويش