شماره ١٤٨: پريشان کرد حال من سر زلف پريشانش

پريشان کرد حال من سر زلف پريشانش
برافکن زلف از عارض شب من روز گردانش
چه خوش درد دلي دارم که هر درمان فداي او
به جان اين درد مي جويم نخواهم کرد درمانش
دلم گنجينه عشق است و نقد گنج او در وي
اگر گنج خوشي جوئي بجو در کنج ويرانش
اگر در مجلس رندان زماني فرصتي يابي
ز ذوق اين شعر مستانه در آن مجلس فرو خوانش
اگر زاهد ز مخموري نخواهد نعمت الله را
به جان جمله رندان که مي خواهند رندانش