شماره ١٤٥: چه خوش جمعيتي داريم از آن زلف پريشانش

چه خوش جمعيتي داريم از آن زلف پريشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بياور دردي دردش که آن صاف دواي ماست
کسي کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجينه عشق است و خوش گنجي در او پنهان
چنين گنجي اگر جوئي بجو در کنج ويرانش
من از ذوق اين سخن گفتم توهم بشنو به ذوق از من
بيا و قول سرمستان روان مستانه مي خوانش
خرابات است و ما سرمست و ساقي جام مي بر دست
سر ما و آستان او و دست ما و دامانش
اگر تو آبرو جوئي بيا باما دمي بنشين
که دريائي است بحر ما که پيدا نيست پايانش
حريف نعمت الله شو که تا جانت بياسايد
بنوش اين ساغر پرمي به شادي روي يارانش