شماره ١١٣: جام خوشي ز دردي دردش چو ما بپرس

جام خوشي ز دردي دردش چو ما بپرس
مانند دردمند ز دردش دوا بپرس
عشقش بلا مگو تو که آرام جان ما است
لطفي کن از کرم چو ببيني ز ما بپرس
ما بنده ايم و حضرت او پادشاه ما
با پادشه بگو که ز حال گدا بپرس
از عقل بي خبر خبر عشق او مجو
سري است عشق او ز دل ما بيا بپرس
بگذر خوشي به کوي خرابات عاشقان
از رند مست لذت ذوق مرا بپرس
ما محرميم در حرم کبرياي او
اسرار او ز محرم آن کبريا بپرس
از ما مپرس قصه دنيا و آخرت
اما از سيدم خبري از خدا بپرس