شماره ٩٦: دل به دست زلف او داديم باز

دل به دست زلف او داديم باز
با پريشاني در افتاديم باز
بر اميد آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهاديم باز
در خرابات مغان مستانه ايم
خوش در ميخانه بگشاديم باز
توبه بشکستيم و فارغ از خمار
داد خود از جام مي داديم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
اين زمان استاد استاديم باز
غم بسي خورديم در هجران ولي
از وصال يار دلشاديم باز
بنده سيد شديم از جان و دل
از غلام و خواجه آزاديم باز