شماره ٤٧: جز وجود او نمي دانيم موجودي دگر

جز وجود او نمي دانيم موجودي دگر
غير جود او نمي يابيم ما جودي دگر
بود بود اوست بود ما خيالي بيش نيست
خود کجا بودي بود جز بود او بودي دگر
دوستان از دوستان دارند بسياري اميد
نيست ما را غير يار از يار مودودي دگر
خرقه دادم، جرعه اي مي داد ساقي در عوض
وه چه سوداي خوشي کرديم و هم سودي دگر
شاهد غيبي ما در مشهد جان حاضر است
و اين عجب جز شاهد ما نيست مشهودي دگر
قاصد و مقصود ما عشق است و ما آن وئيم
وه چه خوش قصدي که ما داريم و مقصودي دگر
ما اياز بزم محموديم و محمود آن ماست
همچو اين سلطان ما خود نيست محمودي دگر
عود جان در مجمر دل عاشقانه سوختيم
کس نسوزد اين چنين بوئي و هم عودي دگر
بنده ايم و غير سيد نيست ما را خواجه اي
عابديم و غير حق خود نيست معبودي دگر