شماره ٤٠: دل فدا کرديم و جان بر سر

دل فدا کرديم و جان بر سر
خان و مان باخته جهان بر سر
عاقلان گر به پا به مکه روند
خوش روانند عاشقان بر سر
دامنش را اگر به دست آريم
سر به پايش نهيم و جان به سر
بس که سوداي زلف او پختيم
ديگ سودا رود روان بر سر
خاک پايش که تاج فرق من است
مي نهم همچو خسروان بر سر
خم مي خوش خوشي به جوش آمد
رفت مستانه اين زمان بر سر
بت پرست ار ببيند اين بت من
سر به بازد روان بتان بر سر
خوش مياني گرفته ام به کنار
تا چه آيد ازين ميان بر سر
نعمت الله جان به جانان داد
دل و دين نيز اين و آن بر سر