شماره ٣٢: اگر سوداي ما داري ز سوداي جهان بگذر

اگر سوداي ما داري ز سوداي جهان بگذر
وگر از سر همي ترسي ز سوداي چنان بگذر
در اين درياي بي پايان درآ با ما خوشي بنشين
نشان بي نشان پرسي ز نام و از نشان بگذر
هواي عشق او داري هواي خويشتن بگذار
خيالش نقش مي بندي رهاکن دل ز جان بگذر
خرابات است و ما سرمست و ساقي جام مي بر دست
بهشت جاودان جويي به بزم عاشقان بگذر
اگر مست خوشي بيني به چشم خويش بنشانش
وگر مخمور پيش آيد مبين او را روان بگذر
درآ در کنج دل بنشين که دل گنجينه شاه است
بجو آن گنج سلطاني ز گنج شايگان بگذر
چو سيد طالب او شو که مطلوبي شوي چون او
طلب کن آنکه مي داني بيا از اين و آن بگذر