شماره ٢٩: عشقبازي از سر جان درگذر

عشقبازي از سر جان درگذر
کفر را بگذار وز ايمان درگذر
دنيي و عقبي به اين و آن گذار
همچو ما از اين و از آن درگذر
زاهدان گر عيب رندان مي کنند
در گذر از جرم ايشان درگذر
درد دردش نوش کن گر عاشقي
دردمندانه ز درمان درگذر
از دوئي بگذر که تايابي يکي
بشنو و چون شيرمردان درگذر
در طريق عاشقي مردانه رو
تا بيابي ذوق مستان درگذر
بي تکلف نعمت الله را بجو
از خيال نقش بندان در گذر