شماره ٥٤١: عاشق اينجا از براي ديدن يار آمدست

عاشق اينجا از براي ديدن يار آمدست
بلبل شوريده بهر گل بگلزار آمدست
اين جهان بازار کار عشق جانانست، ازو
آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست
عاشقم او را ندانم دولتست اين يا فضول
کآن توانگر را چو من مفلس خريدار آمدست
تا جهاني خلق را چون ذره سرگردان کند
آفتاب حسن در رويش پديدار آمدست
دوست چون در نيکويي يکتاست همچون آفتاب
عاشقش زآن در عدد چون ذره بسيار آمدست
بر چنو يوسف جمالي سوره آيات حسن
راست چون تورات بر موسي بيکبار آمدست
در ميان جمع خوبان يار ما(گويي مگر)
در چمن طاوس روحاني برفتار آمدست
بس کلهداران دولت را قباها خرقه شد
تا سر اين تاج خوبان زير دستار آمدست
چون عسل جانم بيادش کام شيرين مي کند
تا نبات خط بر آن لعل شکر بار آمدست
هر کرا بر لوح دل پيوست عشقش حرف خويش
بي زبان وبي دهان چون خط بگفتار آمدست
روح باغ ميوه عشق (است)وهمت باغبان
وين تن خاکي بگردش همچو ديوار آمدست
سعدي از قدر تو غافل بود آن ساعت که گفت
(اين تويي يا سرو بستاني برفتار آمدست)
سيف فرغاني سنايي شد بشعر و، نظم اوست
نافه مشکي که از وي بوي عطار آمدست