شماره ٥٣٩: عاشقم زنده دلي را که تو جانش باشي

عاشقم زنده دلي را که تو جانش باشي
قوت دل دهي و قوت روانش باشي
هر کرا چشم دل از عشق تو بينايي يافت
دائم اندر نظر ديده جانش باشي
قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز
که تو چون شمع شبي بر سر خوانش باشي
همه عالم بارادت نگرانش باشند
گر تو يکدم بعنايت نگرانش باشي
اي دل خام اگر چون من سودا پخته
طمعت هست که از سوختگانش باشي
دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد
نه چنين جسم که پرورده بنانش باشي
دوست را گرچه لبي همچو شکر شيرينست
تو نه اي لايق آن کز مگسانش باشي
سگ اين کوي شدن مرتبه شيرانست
اينت بس نيست که در کوي سگانش باشي
کيسه از سيم تهي دار و کنارش پر زر
تا بساعد کمر موي ميانش باشي
در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود
بنده تقرير کند گرتو زبانش باشي
سيف فرغاني آفاق بگيرد گرتو
بمدد قوت بازوي توانش باشي
سعدي زنده دل از بهر تو حق بود که گفت
(هرگز آن دل بنميرد که تو جانش باشي)