شماره ٥٣١: اي رقعه حسن را رخت شاه

اي رقعه حسن را رخت شاه
ماييم زحسن رويت آگاه
روي تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوي تو کديه کردن اي دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتريم در ملک
ما از همه پس تريم در راه
کس نور صفا نديد در ما
کس آب بقا نيافت در چاه
ني مسند فقر را زمن صدر
ني رقعه عشق را زمن شاه
بر بسته گلو چو ميخ خيمه
پوشيده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معني
آميخته نيست دانه با کاه
زين خرقه بود فضيحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنانست
اين خرقه که بر پلاس ديباه
آلوده بصد دراز دستي
اين دامن وآستين کوتاه
اي گشته زياد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل توهاي الله
تا دوست بدامت اوفتد سيف
ازخويش خلاص خويشتن خواه