شماره ٤٧٣: خرم آن جان که برويت نگراني دارد

خرم آن جان که برويت نگراني دارد
وز هواي تو دلش گنج نهاني دارد
عشق بامرده نياميزد واو زنده دلست
که تعلق برخ خوب تو جاني دارد
عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان
صورت عشق من اي دوست معاني دارد
ابتداي ره عشق تو مرا فاتحه ييست
کندرين دل اثر سبع مثاني دارد
جان مهجور زشوق تو برون مي ننهد
از بدن پاي ندانم چه گراني دارد
زآتش عشق خبر مي دهد وسوز درون
آب شعرم که بسوي تو رواني دارد
عشق را گفتم کاي رهبر عشاق بدوست
آنکه من طالب اويم چه نشاني دارد
گفت در عالم فرديت خود او احديست
که بخوبي نتوان گفت که ثاني دارد
سيف فرغاني اگر با تو نشيند يک دم
پادشاهيست که ملک دو جهاني دارد