شماره ٤٦٦: حق که اين روي دلستان بتو داد

حق که اين روي دلستان بتو داد
پادشاهي نيکوان بتو داد
در جهان هرچه مي خوهي مي کن
که جهان آفرين جهان بتو داد
در جهان نيکوان بسي بودند
بنده خود را ازآن ميان بتو داد
دل گم گشته باز مي جستم
چشم وابروي تو نشان بتو داد
مرغ مرده است دل که صيد تو نيست
بتو زنده است هرکه جان بتو داد
حسن روي تو بيش ازين چه کند
که دل وجان عاشقان بتو داد
آفتاب ارچه صورتش پيداست
معني خويش در نهان بتو داد
زآسمان تا زمين گرفت بخود
وز زمين تا بآسمان بتو داد
هرکه يک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بري عنان بتو داد
بخ بخ اي دل (که) دوست در پيري
اينچنين دولت جوان بتو داد
روي ني، شمس غيب باتو نمود
بوسه ني، عمر جاودان بتو داد
آن حياتي که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان بتو داد
بر در دوست سيف فرغاني
سگ درون رفت و آستان بتو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند واستخوان بتو داد
آنکه عشقش بروح جان بخشد
دل بغير تو وزبان بتو داد