شماره ٤٦٤: آنچه عشقت با دل ما مي کند

آنچه عشقت با دل ما مي کند
موج در اطراف دريا مي کند
آنچه دارم عشق تو از من ببرد
هرچه بيند ترک يغما مي کند
نقطه خال عدس مقدار تو
چون عدس توليد سودا مي کند
هر غمي کز عشقت آيد در درون
جان برغبت در دلش جا مي کند
روح را فيض از لب جان بخش تست
زآن چو عيسي مرده احيا مي کند
من غلامي تو مي خواهم چنانک
بنده آزادي تمنا مي کند
آن سر گيسوي همچون سلسله
عقل را زنجير در پا مي کند
من نبودم واله و شوريده ليک
عشق رويت اين تقاضا مي کند
نيست با عاشق جفا آيين دوست
با من درويش عمدا مي کند
گرچه بر چون من گدايي در ببست
بر سگان کوي در وا مي کند
در خراميدن قد چون سرو او
کار صد دل زير وبالا مي کند
دل بخوبان دگر از شوق او
چون مگس آهنگ حلوا مي کند
چون صدف ازآب دريا سير نيست
قطره مي بيند دهن وا مي کند
وصف رويش سيف فرغاني مدام
همچو مجنون وصف ليلا مي کند
شد بهار وگل بباغ آورد رخت
بلبل شوريده غوغا مي کند