شماره ٤٥٤: زهي از جمال تو گشته جهان خوش

زهي از جمال تو گشته جهان خوش
رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش
کسي کو بهر جاي خوش نيست با تو
مبادا برو هيچ جا در جهان خوش
من از ناخوشي فراق تو خسته
تو در خلوت وصل با ديگران خوش
زتلخي غمهاي شيرين گوارت
دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش
همي دار با عاشقان زآنکه داري
چوگل روي نيکو چو بلبل زبان خوش
نه عاشق بود کش بخوردن نباشد
غم عشق تو همچو در قحط نان خوش
بدنياي دون غافل از کار عشقت
چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش
چو گربه درين خانه گر ره بيايم
چو سگ جاي سازم برين آستان خوش
که هر ذره يي بر زمين در تو
چو خورشيد وماهند بر آسمان خوش
ايا دوزخ تو تويي گرتو خواهي
که وقتت چو جنت بود جاودان خوش
بترک دو عالم نمازي نيت کن
در دوست را همچو قرآن بخوان خوش
کسي را که مقصود ديدار باشد
سرش نيست با حور ودل با جنان خوش
نگر سيف فرغانيا تا نباشي
ببازي درين کوي چون کودکان خوش