شماره ٤٥٣: مهي که از غم عشقش دلم پر ازخونست

مهي که از غم عشقش دلم پر ازخونست
شبي نگفت که بيمار عشق من چونست
زدست نشتر غمهاي او که نوشش باد
دل شکسته من همچو رگ پر از خونست
اگر چه دل بغمش داده ام چو مي نگرم
درين معامله بي جان غم تو مغبونست
نه دلستان چوتو باشد هرآنکه نيکوروست
نه مستي آرد چون مي هرآنچه ميگونست
کسي که هر دو جهان ملک اوست گر راضي است
دلش بدون تو اي دوست همتش دونست
بلطف از همه خوبان زيادي که ترا
جمال معني از حسن صورت افزونست
بعهد حسن تو تنها نه من شدم مفتون
که برجمال تو امروز فتنه مفتونست
عجب مشاهده روي تو چگونه بود
که ديدن سگ کويت بفال ميمونست
بنوبت تو که ليلي وقتي آن عاقل
که برجمال تو واله نگشت مجنونست
بهر که او غم من مي خوردهمي گويم
اگر ترا دل صافي وطبع موزونست
رقيب تو وترا من بشعر رام کنم
که رام کردن ديو وپري بافسونست
چو برکنار فتاد ازتو سيف فرغاني
ازآب ديده (خود) در ميان جيحونست
ازو بپرس که دست از دلم نمي دارد
زمن مپرس که در دست او دلت چونست