شماره ٤٣٣: اي توانگر در خود برمن مسکين بگشاي

اي توانگر در خود برمن مسکين بگشاي
بيخودم کن نفسي وبخودم ره بنماي
روي بنماي که چون جسم بجان محتاجست
دل بديدار تو اي صورت تو روح افزاي
سوي ميدان تفاخر شو ودر پاي فگن
زلف چوگان سرو گوي از همه خوبان بر باي
بر سر کوي تو تا چند بآب ديده
خاک را رنگ دهيم از مژه خون پالاي
در ره عشق تو گردست کسي برتابد
من بسر سير کنم گر دگري کرد بپاي
پيش سلطان تو يک بنده بود جمع ملوک
زير ايوان تو يک حجره بود هر دو سراي
ما بهمت زسلاطين بگذشتيم ارچه
اندرين شهر غريبيم ودرين کوي گداي
بر سر خاک در دوست اگر زر يابيم
بر نگيريم و چو خاکش بگذاريم بجاي
سيف فرغاني از بخت مدد خواه که هست
سر بي مغز تو پيمانه سودا پيماي