شماره ٣٨٠: زبار عشق توام طالب سبکساري

زبار عشق توام طالب سبکساري
ولي چه چاره که دولت نمي دهد ياري
که کرد بر من مسکين بدل بجز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببيداري
گناه کردم وبا روي توززلفت گفت
قيامتي تو بخوبي واو بطراري
بديم گناه گرفتار هر دوام زيرا
گناه را بقيامت بود گرفتاري
مرا مگو که چه خواهي؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چوني؟ چنانکه مي داري
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمين دلم تخم اندهي کاري
مرا زروي سيه زردي غمت نبرد
بسرخي شفق اين آسمان زنگاري
بکوي تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده اي که باز آري
گر از جفاي تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پايم اگر ديگرم بدست آري
هواي غير تو اندر دلم چنان باشد
که در خزينه سلطان متاع بازاري
تويي که چون بتماشا همي شدي در باغ
بپيش روي تو نرگس بزور و عياري
زچشم خواست که لافي زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بيماري!
حديث صحبت جانان مثال سيم و زرست
گذاشتن بغم و يافتن بدشواري
اگر چه روي تو کم ديد سيف فرغاني
وليک عمر برد برد در طلب کاري
مرا بهجر ميازار اگر چه مي گويم
(من از تو روي نپيچم گرم بيازاري)