شماره ٣٧٣: نگارا بارعشقت رادل وجان برنمي تابد

نگارا بارعشقت رادل وجان برنمي تابد
چه جاي جان ودل باشد که دو جهان برنمي تابد
چودردل رخت خود بنهاد تن بگريزد اندرجان
چو برجان بار خود افگند تن جان برنمي تابد
فلک راطاقت آن ني وانجم را کجا زهره
ملک را قدرت آن ني وانسان برنمي تابد
کجا با عشق سازد مرد کز محنت بپرهيزد
بدريا چون درآيد آنکه باران برنمي تابد
سپاه عشق مي آيد سوي ميدان دل، کم کن
سواري چند ازآن لشکر که ميدان برنمي تابد
ترا کبريست ازخوبي که درهر سر نمي گنجد
مرا درديست ازعشقت که درمان برنمي تابد
دل من شيرخوار لطف و قوتش قهر شد جانا
مزاج شيرخواران را غذا نان برنمي تابد
خيالت در دلم بنشست واين غم برنمي خيزد
مرا يک تخت درخانه دو سلطان برنمي تابد
اگر در ديدن رويت نمايم سعي معذورم
دلم با وصل خو کردست هجران برنمي تابد
گرفتم کين دل غمگين بقوت همچو آهن شد
نيارد تاب آن زخمي که سندان بر نمي تابد
اگر خصمان خون آشام پيش آيند عاشق را
گرش تو پشت باشي رو زخصمان برنمي تابد
براي وصل آن دلبر حديث جان خود ديگر
مگو اي سيف فرغاني که جانان برنمي تابد