شماره ٣٦٣: شرم دارد آفتاب ازروي تو

شرم دارد آفتاب ازروي تو
ماه نو در حسرت از ابروي تو
بشکند مشاطگان نطق را
شانه و صافي اندر موي تو
هرکجا رنگيست بويي مي برم
گرچه هر رنگي ندارد بوي تو
من بدم ماه تمام، اکنون شدم
چون هلال ازآفتاب روي تو
عيب خود بيند کنون کآيينه ساخت
روي خورشيد از رخ نيکوي تو
تانگردانيد روي از سوي خود
هيچ عاشق ره ندامد سوي تو
آيينه تا پشت بر عالم نکرد
يک نفس ننشت روباروي تو
سيف فرغاني نيابد در جهان
همنشيني به زخاک کوي تو
خاک زد در چشم سحر سامري
معجزات نرگس جادوي تو