شماره ٣٠٠: عشق تو دردست و درمانش تويي

عشق تو دردست و درمانش تويي
هست عاشق صورت و جانش تويي
آنچه در درمان نيابد دردمند
هست در دردي که درمانش تويي
سالک راه تو زاول واصلست
کين ره از سر تا بپايانش تويي
عاشقت کي گنجد اندر پيرهن
چون ز دامن تا گريبانش تويي
ما و تو اين هر دو يک معني بود
کآشکارش ما و پنهانش تويي
عاشق روي ترا در دين عشق
غير تو کفرست و ايمانش تويي
دل بتو زنده است همچو تن بجان
اين خضر را آب حيوانش تويي
خوشه خوشه کشت هستي جوبجو
زرع بي آبست و بارانش تويي
اين غزل شطح است و قوالش منم
وين سخن حق است (و) برهانش تويي
منطق الطير سخنهاي مرا
کس نمي داند سليمانش تويي
سيف فرغاني از آن بر نقد شعر
سکه زين سان زد که سلطانش تويي