شماره ٢٥٨: يار دل بر بود و از من روي پنهان کردو رفت

يار دل بر بود و از من روي پنهان کردو رفت
اي گل خندان مرا چون ابر گريان کرد و رفت
تا بزنجير کسي سر در نياريد بعد از اين
حلقه اي از زلف خود در گردن جان کرد و رفت
يوسف خندان که رويش ملک مصر حسن داشت
خانه بر يعقوب گريان بيت احزان کردو رفت
من بدان سان که بدم ديدند مردم حال من
آمد آن سنگين دل و حالم بدين سان کردو رفت
از فراغت بنده را صد همچو خسرو ملک بود
او بشير ينيم چون فرهاد حيران کرد و رفت
يک بيک حق مرا برخود بهيچ آورد باز
درد عشق خويش را بر من دوچندان کرد و رفت
بي تو گفتم چون کنم؟گر عاشقي گفتا بمير
پيش از اين دشوار بود، اين کار آسان کردو رفت
گفتم اي دل بي دلارامت کجا باشد قرار؟
در پي جانان برو،بيچاره فرمان کرد ورفت
دوش با بنده خيالت گفت بنشين،جمع باش
گر چه يار از هجر خود حالت پريشان کردو رفت
همچو تو دلداده را در دام عشق آورد و بست
همچو تو آزاده را در بند هجران کرد و رفت
بعد از اين يابي ز جانان راحت از يزدان فرج
دل بيکبار از فرج نوميد نتوان کردو رفت
کز پي يعقوب محزون از بر يوسف بشير
چون زمان آمد ز مصرآهنگ کنعان کردو رفت
سيف فرغاني بيامد چند روزي در جهان
در سخن همچو لب او شکر افشان کردو رفت