شماره ٢٤٢: اي رخ تو شاه ملک دلبري

اي رخ تو شاه ملک دلبري
همچو شاهان کن رعيت پروري
تا تو بر پشت زمين پيدا شدي
شد ز شرم روي تو پنهان پري
با چنين صورت که از معني پرست
سخت بي معني بود صورت گري
ز آرزوي شيوه رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دري
خسروان فرهاد وارت عاشقند
زآنکه از شيرين بسي شيرين تري
چشم تو از بردن دلهاي خلق
شادمان همچون ز غارت لشکري
دلبري ختمست بر تو ز آنکه تو
جان همي افزايي ار دل مي بري
از اثرهاي نشان و نام تو
جان پذيرد موم از انگشتري
عشق تو ما رابخواهد کشت،آه
عيد شد نزديک و قربان لاغري
در فراق تو غزلها گفته ام
بي شکر کردم بسي حلواگري
کاشکي از دل زبان بودي مرا
تا بيادت کردمي جان پروري
با چنين عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز بخواري ننگري
چون روا باشد که سعدي گويدت
«سرو بستاني تو يامه يا پري »
سيف فرغاني همي گويد ترا
هر که هست از هر چه گويد برتري